28.3.06

...

پسره برگشته اما بدون آرشیو!؟
اینجا که برین حداقل می تونین آهنگهای قشنگش رو گوش کنین

...

hey
just listen
I doooon't care if you are a bastard or an angel
I don't care who the hell you are or how you came here
I don't care if the story you are telling me is true
I just want you stand in the center of the fire with me and not shrink back
I just want you risk looking like a foolll for love or for the adventure of being you
I just want you if you can sit with pain ,mine or your own,without moving to hide it,,or fade it,,or fix itt
I dont careee if you are a bastarddddd or an angelll
......I just want you be here beside me
?......do you understanddddd

نمی دونم اینو کجا شنیدم! اما فوق العاده بود...؟

22.3.06

...

الان از اون موقع هاست که دلم می خواد دو کلمه حرف حساب بشنوم یا حداقل تو وبلاگی ,جایی بخونم
خودائیش اصلا تو مود مهمونی نیستم , اونم نه با دو تا رفیق , که بشه باهاش دو کلام حرف حساب زد! یه مشت غریبه که هیچ کدوم هیچ ربطی هم با هم ندارن
الان از اون موقهع هاست که دلم می خواد تنهائی ونجلیز گوش کنم و سیگاری آتیش کنم
م م م
...
داشتم چی می گفتم؟؟!!؟

20.3.06

...

دلم واسه یه حسی تنگ می شه که دیگه نیست!؟
بعضی وقتها حضور آدما چنان از زندگی ات پاک می شن که انگار هیچ وقت نبودند!؟
اما گذشته رو که مرور می کنی روزایی بوده که فکرمی کردی همیشه اون حضور بوده و هست و خواهد بود
روزایی با چنان حس قویی که بخش مهمی از زندگی ات رو پر کرده بوده
بچه که هستی باورت نمی شه که این روزا بالاخره تموم می شن
این چند روز دم عید همش تو خواب و بیداری خونه مادر بزرگ و پدر بزرگم و اون باغ درخت گردوسیر می کنم
و "مامانی" که حتی الان بعد از گذشت 15 سال , یادش که می افتم بازم اشکم کم نمی آره
...

16.3.06

...

دلم یه باغ می خواد پر درخت با شکوفه های رنگارنگ
با یه نهر کوچیک که صدای دلنواز پای آب و بشنوم
با یه آسمون آبی زلال پر از پرستوهای مهاجر
دلم می خواد با تمام وجود اومدن بهارو حس کنم
مثل اون سالها که همگی جمع می شدیم باغ پدر یزرگ و
ما نوه ها یواشکی می رفتیم سراغ آجیل ها و شیرینی های مادر بزرگم
پر از صدای خنده, پر از احساس خوشبختی ِ کودکانه
...
دلم از اون بهارها می خواد که زنده شدن دوباره زمین رو لمس می کنم

13.3.06

...

شگفت انگیزی زندگی
با آگاهی به ناپایداری اش
در جرئت ِتو شدن
در شجاعت ِ من شدن
در شهامت ِشادی شدن
در روح ِشوخی
در شادی بی پایان خنده
در قدرت تحمل درد
نهفته است

8.3.06

...

کیست آن که به پیش می راند
قلمی را که بر کاغذ می گذارم
در لحظه تنهایی؟
این کرانه که پدید آمده از لب ها , از رویاها
از تپه ای خاموش , ازگردابی
از شانه ای که بر آن سرمی گذارم
و جهان را
جاودانه به فراموشی می سپارم
...
کسی اندرونم می نویسد , دستم را به حرکت در می آورد
سخنی می شنود , درنگ می کند

او با اشتیاقی سرد
به آنچه من بر کاغذ می آورم می اندیشد
...
به همه کس می نویسد
هیچ کس را فرا نمی خواند
برای خود می نویسد
خود را به فراموشی می سپارد
و چون نوشتن به پایان می رسد
دیگر بار
................به هیات من در می آید

...

توفان که فرو نشست
ابر های پر غریو که پراکند
و نخستین پرتو خورشید
که باز تابید بر زمین که هنوز از باران خیس است
همه چیز بوی زندگی می گیرد
...

2.3.06

...

دیدی حضور بعضی چیزا اونقده بزرگه که اثرشو توی چشمات جا می گذاره؟!؟
توی فکرات لمسش می کنی!؟
یکم بعد انگار ازچشمات کشیده پایین و رفته تو وجودت, نشسته توی تک تک سلولهات
اون موقع ست که دیگه همیشه باهاته ,
از یادت نمی ره

مثل اون لحظه که شات اول رو میزنی و سوختگی شو از همون روی زبونت حس می کنی تا می ررررره پایین .
می دونی که داره می سوزونه , ردش وداری حس می کنی ,اما بازم یه شات دیگه رو بر می داری می ری بالا,
می خوای فراموش کنی ,
می خوای یادت بره ,
شده واسه یه ساعت ,
یه لحظه

1.3.06

...

اين كه قرار ما نبود ...!؟

دنياي غم انگيز نادرستي داريم
خيلي ها سهم شان را
در اشتباه يك باور ساده از دست داده اند
خيلي ها رفته اند رو به راهي دور
كه نه دريچه اي چشم به راه و
نه دريايي كه پيش رو
عبور از اين همه هياهو
دشوار است
...
كسي نيست
كسي نيامده
كسي نمي آيد
من اين راز را از مويه هاي مادرم آموخته ام
خسته ام كرده اند
ديگر از هيچ كسي نخواهم پرسيد
اين كه اين همه خسته
اين كه اين همه خودفروش
اين كه اين همه نااميد
اين كه
اين كه قرار ما نبود ...!؟