22.12.06

...

خسته ؛ خسته ؛ خسته
کریستمس شده و کار من از هر وقت دیگه بیشتر؛ با ساعتهای طولانی تر...
فرصت هیچی ندارم ،حتی فکر کردن و یا زندگی کردن!؟
فقط دلم یه مسافرت می خواد اونم مثل آدم ، یعنی حداقل یکی دو هفته ، نه 2-3 روزه !؟

یکی من رو ببره یه جای دووووووووور ،

همه جوره پایم !!؟

6.12.06

...

امشب با چند تا از همکارام رفته بودیم شام بیرون
با اینکه می دونستم خوابم نمی بره ، واسه دسر"کافی " و کیک سفارش دادم
خوب ،دیگه باز بیدارم ...

می دونی چند وقته ندیدمت؟!؟
یه حسی می گه : دیگه نمی بینیش!!؟
یه حس دیگه می گه : دیگه نمی خوای ببینیش!

گاهی آدم ندونه چی میشه ؛خیلی بهتره...

یاد یه خاطره افتادم ؛

یادمه دوم دبیرستان بودم و خیلی بچه ( هنوز هم خیلی بچه ... )
و واسه اولین بار تو اون سن و سال وبا اون شناخت خام و خیلی محدودی که از جنس مخالف داشتم ؛ از یکی خوشم اومده بود
پسر دوست خا له ام بود ،
این خوش اومدن تو همون جلسۀ اول که همدیگررودیدیم؛ بین ما بوجود اومد و بار دوم مشخص تر تو اون احساسش کردم ؛تا حدی که پسر خالۀ با غیرتم متاسفانه شک کرد و دیگه چشم نداشت اونو ببینه ...
نمی دونم اگر خاله ام و خلاصه بزرگترها می فهمیدن ، چه عکس العملی نشون می دادند ؛ اما من از تصورش هم وحشت داشتم
خلاصه من کلی ذوق زده بودم که اگر اینبار ببینمش اینکار و می کنم ویا اینکارو نمیکنم و کلی خیال بافی می کردم ... اما
اما اگر یکی همون روزا به من می گفت که تو دیگه تا این لحظه که حدود 15 سال از اون ایام می گذره ،دیگه هیجچ وقت این آدم رو تو زنددگیت نمی بینی ... ، نمیدونم چه کار می کردم ؟!؟؟
فقط خیلی خوشحالم که اینو اون روزها نمی دونستم ...

می دونی ،
نه نمیدونی
بگذریم ...؟