10.1.07

...

بگذار همین جا اعترافی برات کنم ؛ برای تو که این پنجرۀ من رو هیچ وقت نخواهی دید...؟
اعتراف می کنم احساس من برای تو بخاطر نداشتن توست ...،
بخاطر لمس ِ دوست داشتنِ توست ، وقتی که هنوز بعد از سال ها؛ پنهانی ، سطرهای پنهانی ِمن رو می خونی و
مطمئن هستم به دنبال رد پای خودت تو اون نوشته ها هستی

و من از سر خودخواهی تو رو می نویسم و از سر دلتنگی تو رو به بازی می خونم، تا هر روز به یاد ِمن ، من رو مرور کنی
دلتنگ ِتو نیستم؛ دلتنگ خودم هستم و چیزی که درون خودم از دست دادم و تو گریزی شدی و بهانه ای از محکوم کردن خودم

تو رو به بازیی کشوندم که می دونم پایان دلچسبی نخواهد داشت ...؟

Don't turn around now, you may see me crying...

...

I'm so dead ...
خیلی وقتها سوال های احمقانه ای از خودم می پرسم ،
سوالهایی که گاهی می ترسم از جواب دادن بهشون .

وقتی نبود همش این سوأل رو از خودم می پرسیدم : که این احساس ِدلتنگی از سر عادته یا دوست داشتن!؟؟!؟

و می ترسیدم ازجوابی که شاید به خودم بدم...؟
نمی دونم "من" این جوری هستم یا اکثر آدمها با این تناقض ها زندگی می کنند؟!؟
اما میدونم اون چیزی که درون من جریان داره ؛ اون چیزی نیست که می خواستم ،
اون چیزی نیست که دنبالش بودم !؟
حقیقش دنبالش نبودم ...
تا زمانی که فهمیدم ندارمش و فهمیدم چقدر اشتباه فکر می کردم که نیازی بهش ندارم ...

حالا وقتی دلتنگ می شم ؛ دلتنگ خودم می شم و به بی راهه می زنم و زمان رو تو احساسم می کشم
نمی دونم ، فقط می دونم نمی وخوام به عقب برگردم و غبطۀ زمان از دست رفته رو بخورم
...