وقتی اینجا رو درست کردم حس کردم حرفایی هست که فقط می خوام خودم بخونم و یه مشت غریبه
اصلا حال نمی کنم که هی فکر کنم که چی بگم و چی نگم , واسه همین اینجا رو ساختم که هر کاری دلم خواست بکنم ,
هر چی دلم خواست بنویسم , اصلا هر وقت دلم نخواست ننویسم یا یهو همه رو پاک کنم ...
اون زمان یه جور احساس پوست انداختن داشتم . دیگه از حس تنهایی و لمس اون ناراحت نمی شدم , دیگه فرار نمی کردم , دست و پا نمی زدم ...
مثل احساس کسی که داره بهش تجاوز می شه و هی تقلا می کنه اما یکم که می گذره
دیگه دست و پا نمی زنه , نخواسته اما پذیرفته ...
امریکایی ها واسش یه ضرب المثل دارن , می گن :
"وقتی یکی داره ترتیبت رو می ده و کاری نمی تونی بکنی , حداقل ازش لذت ببر" !؟
گفتم که , اون زمان فکر می کردم دارم پوست می اندازم , و وارد یه برهه دیگه اززندگیم می شم
اما فکر می کنم اون پوست انداختن نبود بر عکس , اتفاقا کم کم یه پوسته دور خودم کشیدم و از اطرافیان فاصله گرفتم ,
رفتم تو لاک خودم , انگار یه پیله دورم ساختم .
حالا دیگه فکر می کنم نکنه اون پیله هم نبوده !؟
نکنه اون فقط یه تار عنکبوت بوده!!؟؟!؟!؟