24.4.06

...

undo کاش می شد تو زندگی هم گاهی از دکمه
استفاده کرد

13.4.06

...

در سرای ما زمزمه ای ، در کوچۀ ما آوازی نیست
شب ، گلدان ِ
پنجرۀ من را ربوده است

9.4.06

...

بقول aaab:؟
هر چیزی یه عمری داره . گاهی خوشبختانه , گاهی متأسفانه ...؟

...

همه چیز
همه چیز خیلی زود تکراری میشه ...؟

3.4.06

...

وقتی اینجا رو درست کردم حس کردم حرفایی هست که فقط می خوام خودم بخونم و یه مشت غریبه
اصلا حال نمی کنم که هی فکر کنم که چی بگم و چی نگم , واسه همین اینجا رو ساختم که هر کاری دلم خواست بکنم ,
هر چی دلم خواست بنویسم , اصلا هر وقت دلم نخواست ننویسم یا یهو همه رو پاک کنم ...
اون زمان یه جور احساس پوست انداختن داشتم . دیگه از حس تنهایی و لمس اون ناراحت نمی شدم , دیگه فرار نمی کردم , دست و پا نمی زدم ...
مثل احساس کسی که داره بهش تجاوز می شه و هی تقلا می کنه اما یکم که می گذره
دیگه دست و پا نمی زنه , نخواسته اما پذیرفته ...
امریکایی ها واسش یه ضرب المثل دارن , می گن :
"وقتی یکی داره ترتیبت رو می ده و کاری نمی تونی بکنی , حداقل ازش لذت ببر" !؟

گفتم که , اون زمان فکر می کردم دارم پوست می اندازم , و وارد یه برهه دیگه اززندگیم می شم
اما فکر می کنم اون پوست انداختن نبود بر عکس , اتفاقا کم کم یه پوسته دور خودم کشیدم و از اطرافیان فاصله گرفتم ,
رفتم تو لاک خودم , انگار یه پیله دورم ساختم .
حالا دیگه فکر می کنم نکنه اون پیله هم نبوده !؟
نکنه اون فقط یه تار عنکبوت بوده!!؟؟!؟!؟

1.4.06

...

دیدی یه روز نشستی و غرق زندگی , یهو یاد فلانی می افتی و خاطراتی که گذشته باهاش داشتی !؟
همینطور اون روزا رو مرور می کنی و فکر و خیال می بافی و کلی با فکرات حال می کنی و
گوشه لبت یه لبخند کوچولو هم نشسته!؟
یهو تصمیم می گیری سراغی ازش بگیری ...؟

خوب فلانی هم تو این مدت غرق زندگی بوده و حتما کلی خاطره های نو با دوستای جدید ساخته
اصلا شاید تو دیگه رفتی اون ته ته های ذهنش و داری خاک می خوری !؟
اما تو که نمی دونی؟!؟ حدس می زنی .؟
هم می ترسی که تو ذوقت بخوره , ترجیح می دی خاطراتت به همون قشنگی دست نخورده باقی بمونه
هم می خوای سراغش رو بگیری

آخه دلت براش تنگ شده , دودلی ...؟