27.7.08

to agar nabashi...

بهش می گم : دیگه باهام حرف نزن ؛ نمی تونم ببخشمت ؛ اصلاً هم عصبانی نیستم که اینارو می گم
میگه : عشق ...؟
نمی گذارم ادامه بده وبا لحن بدی می گم :تو رو خدا پای عشق رو وسط نکش
سرش رو می اندازه پایین و سکوت می کنه و من ادامه می دم : اصلاً ازت انتظار نداشتم ...؟
بعد می رم تا آخرمهمونی با همه می رقصم و اون می ره یه گوشه می شینه و تا آخر شب 100 تا سیگار می کشه
به این آهنگ که میرسه می آد پیشم و بلند بلند شروع می کنه خوندن و رقصیدن

نمی تونم لبخندم و پنهان کنم
...


11.5.08

دورغ میگم
بهت می گم کاری به گذشته ندارم ؛ در حالیکه تنها همون گذشته است که بعد از 50 دقیقه مکالمه تلفنی هنوز نمی خوام گوشی رو بگذارم
بهت می گم فقط نمی خوام تنها باشی و تنهات بگذارم ، در حالیکه این منم که به تو احتیاج دارم


دلم برای صدات تنگ شده بود

7.5.08

دلتنگم

دلتنگم
دلم مثل بچه ها بهونه می گیره و منم ناشیانه وار
بی خودی سعی می کنم آرومش کنم
پر ِ حرفم
حرف هایی که نه بخواه تو بشنوی ، نه می خوام من برات بگم ...

"گفتا : سر ِچه داری ، کز سر خبر نداری؟!
گفتم :بر آستانت دارم سر ِ گدایی "
؟

17.2.08

Jesus To A Child - George Michael





Kindness In your eyes
I guess You heard me cry
You smiled at me
Like Jesus to a child

I'm blessed I know
Heaven sent And Heaven stole
You smiled at me
Like Jesus to a child

And what have I learned
From all this pain
I thought I'd never feel the same
About anyone
Or anything again

But now I know
When you find love
When you know that it exists
Then the lover that you miss
Will come to you on those cold, cold nights

When you've been loved
When you know it holds such bliss
Then the lover that you kissed
Will comfort you when there's no hope in sight

Sadness In my eyes
No one guessed
Or no one tried
You smiled at me
Like Jesus to a child

Loveless and cold
With your last breath
You saved my soul
You smiled at me
Like Jesus to a child

And what have I learned
From all these tears
I've waited for you all those years
And just when it began
He took your love away

But I still say
When you find love
When you know that it exists
Then the lover that you miss
Will come to you on those cold, cold nights

When you've been loved
When you know it holds such bliss
Then the lover that you kissed
Will comfort you when there's no hope in sight

So the words you could not say
I'll sing them for you
And the love we would have made
I'll make it for two

For every single memory
Has become a part of me
You will always be My love

Well I've been loved
So I know just what love is
And the lover that I kissed
Is always by my side

13.2.08

...

آویخته ام
از جایی که نمی دانم چیست
آویخته ام
از جایی که تا بیداری
یا خواب
یا آب
تنها فریادی ، فاصله است
...

4.11.07

WHAT I AM SUPPOSE TO SAY?!


سکوتم برهانی بر خاموشی من نیست
ترس از اعتراف به عشقهای نهانی ست
...

28.4.07

بالاخره اومد، باورم نمی شه
دلم می خواد بشینم و ساعتها به حرفهاش گوش کنم
هی پلک می زنم ،مطمئن شم خواب نیستم

دلم می خواد زمان بایسته
...

27.4.07

من ساخته نشدم واسه بازی های جدّی
خودت بازی رو شروع کردی
خودت خواستی ، خودتم پاش واستا

10.1.07

...

بگذار همین جا اعترافی برات کنم ؛ برای تو که این پنجرۀ من رو هیچ وقت نخواهی دید...؟
اعتراف می کنم احساس من برای تو بخاطر نداشتن توست ...،
بخاطر لمس ِ دوست داشتنِ توست ، وقتی که هنوز بعد از سال ها؛ پنهانی ، سطرهای پنهانی ِمن رو می خونی و
مطمئن هستم به دنبال رد پای خودت تو اون نوشته ها هستی

و من از سر خودخواهی تو رو می نویسم و از سر دلتنگی تو رو به بازی می خونم، تا هر روز به یاد ِمن ، من رو مرور کنی
دلتنگ ِتو نیستم؛ دلتنگ خودم هستم و چیزی که درون خودم از دست دادم و تو گریزی شدی و بهانه ای از محکوم کردن خودم

تو رو به بازیی کشوندم که می دونم پایان دلچسبی نخواهد داشت ...؟

Don't turn around now, you may see me crying...

...

I'm so dead ...
خیلی وقتها سوال های احمقانه ای از خودم می پرسم ،
سوالهایی که گاهی می ترسم از جواب دادن بهشون .

وقتی نبود همش این سوأل رو از خودم می پرسیدم : که این احساس ِدلتنگی از سر عادته یا دوست داشتن!؟؟!؟

و می ترسیدم ازجوابی که شاید به خودم بدم...؟
نمی دونم "من" این جوری هستم یا اکثر آدمها با این تناقض ها زندگی می کنند؟!؟
اما میدونم اون چیزی که درون من جریان داره ؛ اون چیزی نیست که می خواستم ،
اون چیزی نیست که دنبالش بودم !؟
حقیقش دنبالش نبودم ...
تا زمانی که فهمیدم ندارمش و فهمیدم چقدر اشتباه فکر می کردم که نیازی بهش ندارم ...

حالا وقتی دلتنگ می شم ؛ دلتنگ خودم می شم و به بی راهه می زنم و زمان رو تو احساسم می کشم
نمی دونم ، فقط می دونم نمی وخوام به عقب برگردم و غبطۀ زمان از دست رفته رو بخورم
...

22.12.06

...

خسته ؛ خسته ؛ خسته
کریستمس شده و کار من از هر وقت دیگه بیشتر؛ با ساعتهای طولانی تر...
فرصت هیچی ندارم ،حتی فکر کردن و یا زندگی کردن!؟
فقط دلم یه مسافرت می خواد اونم مثل آدم ، یعنی حداقل یکی دو هفته ، نه 2-3 روزه !؟

یکی من رو ببره یه جای دووووووووور ،

همه جوره پایم !!؟