بهش می گم : دیگه باهام حرف نزن ؛ نمی تونم ببخشمت ؛ اصلاً هم عصبانی نیستم که اینارو می گم میگه : عشق ...؟ نمی گذارم ادامه بده وبا لحن بدی می گم :تو رو خدا پای عشق رو وسط نکش سرش رو می اندازه پایین و سکوت می کنه و من ادامه می دم : اصلاً ازت انتظار نداشتم ...؟ بعد می رم تا آخرمهمونی با همه می رقصم و اون می ره یه گوشه می شینه و تا آخر شب 100 تا سیگار می کشه به این آهنگ که میرسه می آد پیشم و بلند بلند شروع می کنه خوندن و رقصیدن
دورغ میگم بهت می گم کاری به گذشته ندارم ؛ در حالیکه تنها همون گذشته است که بعد از 50 دقیقه مکالمه تلفنی هنوز نمی خوام گوشی رو بگذارم بهت می گم فقط نمی خوام تنها باشی و تنهات بگذارم ، در حالیکه این منم که به تو احتیاج دارم
دلتنگم دلم مثل بچه ها بهونه می گیره و منم ناشیانه وار بی خودی سعی می کنم آرومش کنم پر ِ حرفم حرف هایی که نه بخواه تو بشنوی ، نه می خوام من برات بگم ...
"گفتا : سر ِچه داری ، کز سر خبر نداری؟! گفتم :بر آستانت دارم سر ِ گدایی "؟
بگذار همین جا اعترافی برات کنم ؛ برای تو که اینپنجرۀ منرو هیچ وقت نخواهی دید...؟ اعتراف می کنم احساس من برای تو بخاطر نداشتن توست ...، بخاطر لمس ِ دوست داشتنِ توست ، وقتی که هنوز بعد از سال ها؛ پنهانی ، سطرهای پنهانی ِمن رو می خونی و مطمئن هستم به دنبال رد پای خودت تو اون نوشته ها هستی و من از سر خودخواهی تو رو می نویسم و از سر دلتنگی تو رو به بازی می خونم، تا هر روز به یاد ِمن ، من رو مرور کنی دلتنگ ِتو نیستم؛ دلتنگ خودم هستم و چیزی که درون خودم از دست دادم و تو گریزی شدی و بهانه ای از محکوم کردن خودم
تو رو به بازیی کشوندم که می دونم پایان دلچسبی نخواهد داشت ...؟
خیلی وقتها سوال های احمقانه ای از خودم می پرسم ، سوالهایی که گاهی می ترسم از جواب دادن بهشون . وقتی نبود همش این سوأل رو از خودم می پرسیدم : که این احساس ِدلتنگی از سر عادته یا دوست داشتن!؟؟!؟ و می ترسیدم ازجوابی که شاید به خودم بدم...؟ نمی دونم "من" این جوری هستم یا اکثر آدمها با این تناقض ها زندگی می کنند؟!؟ اما میدونم اون چیزی که درون من جریان داره ؛ اون چیزی نیست که می خواستم ، اون چیزی نیست که دنبالش بودم !؟ حقیقش دنبالش نبودم ... تا زمانی که فهمیدم ندارمش و فهمیدم چقدر اشتباه فکر می کردم که نیازی بهش ندارم ...!؟ حالا وقتی دلتنگ می شم ؛ دلتنگ خودم می شم و به بی راهه می زنم و زمان رو تو احساسم می کشم نمی دونم ، فقط می دونم نمی وخوام به عقب برگردم و غبطۀ زمان از دست رفته رو بخورم ...
خسته ؛ خسته ؛ خسته کریستمس شده و کار من از هر وقت دیگه بیشتر؛ با ساعتهای طولانی تر... فرصت هیچی ندارم ،حتی فکر کردن و یا زندگی کردن!؟ فقط دلم یه مسافرت می خواد اونم مثل آدم ، یعنی حداقل یکی دو هفته ، نه 2-3 روزه !؟ یکی من رو ببره یه جای دووووووووور ، همه جوره پایم !!؟